رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

کارهای جدید رونیا جیگر

سلام به همگی ، رونیا جون این روزها خیلی شیطون شده دختر گل ما دیگه 9 ماهش تموم شده ، وای چقدر زود بزرگ شد ، در عرض سه سوت با غلت زدن از این ور اتاق به او طرف میره ، نمی دونم چرا چهارپا نمی ره ، سینه خیز هم نمی ره ، فکر کنم از اون بچه هایی باشه که یکدفعه راه بیفته ، وای چقدر لحظه اولین قد گذاشتنش شیرینه کارهایی که انجام می ده : صداها رو تقلید می کنه ، دَ دَ می گه ، دست می زنه ، با لبهاش صدا در میاره ، وقتی آهنگ می شنوه دیگه سر از پا نمی شناسه و دائم خودشو تکون می ده عاشقه حموم رفتنه ، از کوچیکی اونو داخل وان می گذاشتم دیگه عادت کرده هر دفعه که حموم میره ، یه چند دقیقه ای داخل وان حموم ماساژش میدم کلی کیف می کنه ، دیشب با رها حموم بر...
23 آبان 1394

دندونی رونیا جون

سلام به همگی الخصوص به دخملهای گل و گلاب خودم بلاخره قسمت شد دندونی رونیا جونم رو پنج شنبه ( 93/8/14)درست کنم ، الان نزدیک 2 هفته ای است که دوتا مروارید دخترم نیش زده ولی بخاطره ایام محرم دیرتر براش جشن گرفتم ، خاله جون زلیخا و مادرجونش براش شیر برنج درست کردند ، کلی ازش عکس گرفتیم ، شبش هم سالاد الویه درست کرده بودم ( من و باباش ) رونیا جونم بابایی خیلی زحمت کشید و بیشتر کارهای شام رو خودش انجام داد باید خیلی قدرشو بدونی عزیزم ، راستی کلی هدیه جمع کردی ایشاء لله که مبارکت باشه راستی رها جون ، اون روز دیانا و خاله فاطی دنبالت مهدکودک آمدن می دونم وقتی دیانا رو دیدی کلی ذوق کردی ناهار هم خونه مادرجون رفتی و حسابی با دیانا بازی کردی ،...
16 آبان 1394

شرکت در نماز ظهر عاشورا

سلام به همه دوستان خوبم این روزها که ایام محرمه ، به دختر گلم رها خیلی خوش می گذره  آخه عاشق دسته و سینه زنییه ، همش به من می گه مامان کی می ریم دسته نگاه کنیم ، آخر شبها من و باباش با رونیا جیگر می رفتیم و دسته رو بهش نشون می دادیم ، چند روز پیش میان دسته بودیم که رها خانونم حوس طبل زدن کردن ، بابا جونش هم بردش وسط دسته و طبل رو از دست اون آقا گرفت و رها چند تایی طبل زد ، خیلی خیلی ذوق کرده بود . طبل دو برابر رها بود ، رها خانوم همش روی دوش باباش می رفت و دسته رو نگاه می کرد دیروز هم مادرجونش از صبح زود دنبالش اومده بود که ببرش خونشون ، آخه اونجا خیلی دسته میاد ، رها که سر از پا نمی شناخت ، چادرش رو سر کرد و بدون هیچ بهونه ای رفت...
3 آبان 1394
1